اگر این درست است که همه چیز از دوران کودکی آغاز میشود و اگر درست است که دریافتهای دوران کودکی چنان محکم و پایدار درون ما حک شده است که حتی وقتی بزرگتر میشویم بدون اینکه به درستی آگاه و متوجه باشیم زیر نفود و تحت تاثیر تجربهها و دریافتهایی قرار داریم که در زمان هایی درگذشته درون ما انباشته شده است- چه آنها را بشناسیم و چه نه- پس مضمون مطالب اراده شده در این مقاله درخور توجه به نظر میرسد.
تواناییهای فردی برای انعکاس و بازتاب واقعیت، مشروط و محدود است، و «این محدودیت فرد به واسطهی منشاء انسانی اوست که بخشی از پیش شکل گرفته و بخشی پیوسته و مداوم در حال ساخته شدن است. به خاطر اهمیت آموزش و جذب و همگونسازی تجربههای اجتماعی در روند «تحول تکوین طبیعت به انسان» است که هماهنگی و معاشرت و ارتباط خود به خودی کودک با طبیعت به او اولین درسهای «نیکی» و «زیبایی» را ارایه میکند و شخصیت او را شکل می دهد.
توانایی فردی تکامل یافته، یعنی توانایی به راستی انسانی و پرورش یافته برای احساس و درک کردن، محصول کنش و واکنشهای پیچیدهی جهان بیرونی (تجربی) و فعالیت جهانی درونی(روحی) کودک است، و در این روند، طبیعت جایگاه ویژه ای را به خود اختصاص داده است.
طبیعیت برای کودک نه تنها، و البته نه به سادگی، منشاء و منبع اولیه و جایگزین ناپذیر تجربههای احساسی- عاطفی است، بلکه هم چون اولین آموزشگاه تجربی (پراتیتک) تغییر و تبدیل «مادی» به « معنوی» و عین به ذهن، در خدمت اوست.
پرسش این است که دانش افراد بزرگسال و تجربهی آموزش عمومی با این وضعیت خود به آشکار، تا چه حد جدی و دقیق برخورد میکند؟ و چه اتفاقی میافتد وقتی که بزرگسالان میکوشند کودک را با آگاهی و درک خودشان طبیعت پرورش دهند و آنها را تا سطح خودشان بالا برکشند؟
گمان نمیکنم که هیچ پدر و مادری در این دنیا باشد که نخواهد فرزند و یا نوهاش نسبت به «زیبایی»، «نیکی» و «مهربانی» حساس باشد. هر کسی میخواهد فرزندش هم غنای معنوی و درونی داشته باشد، هم زیبایی ظاهری و بیرونی، هم درک و رابطهی درست و تفاهم آمیزی با مردم او میخواهد که فرزندش بیشتر بداند و تجربههای احساسی- عاطفی ژرف و عمیقی داشته باشد.
در شرابط مدرن بیش تر از هر زمان دیگر، طبیعت نقش بسیار موثرتر و برجستهتری در پرورش غنای روحی و معنوی و فرهیختگی احساسی- عاطفی در شخصیت فرد دارد (یا بد داشته باشد). آموزش کودک برای درک شاعرانهی طبیعت و عشق به آن وظیفهای است شریف و گرانقدر. زیرا تنها عشق است که تولید اعتماد، درک و تفاهم و احساس متقابل میکند. نباید فراموش کرد که سوای هر چیزی دیگر، عشق به طبیعت پیرامون به نوبهی خود، پدید آورندهی عشق به میهن است.
طبیعت، دوست ابدی، بی غل و غش، بیریا و بیغرضی است که تمام آنچه از ما میخواهد، دقت، توجه و گوش فرا دادن است ولی در عوض آنقدر زیاد به ما بازپس میدهد که من فکر نمیکنم دچار بیانصافی و خلاف گویی شوم اگر بگویم، از نظر قدرت تاثیرگذاری و بر کودکان و وابستگی و پیوستگی و کششی که بین آنها و طبیعت است، پدران و مادران و آموزگاران به سختی میتوانند با طبیعت رقابت کنند.
رابطه کودکان با طبیعت همیشه صمیمی، عمیق و شخصی است میتوان پذیرفت که هرکسی با این مطلب موافق است ولی مشکل وقتی آغاز میشود که بزرگسالان با نادیده گرفتن ویژگیهای روانشناسی کودک، سعی میکنند کودکان را تا سطح اندیشه خودشان برکشتند (البته با نیت خیر). در حالی که این بزرگسالان هستند که باید خود را به ژرفای دید و برخورد و گرایش کودکان نسبت به طبیعت برسانند.
طبیعت و کودک هردو مانند هم ساده، طبیعی، بیریا، بیتزویر، خوش قلب و مهرباناند. فرد بزرگسال بر این سیاق سخن می گوید: «این درخت قشنگی است» یا «نگاه کن این درختها دارند از بین میروند» چنان که در گفتار یکی از شخصیتهای رمانی مدرن، وقتی جنگل شگفت انگیز بلوژرسکایا را دید، آمده است. ولی کودک هرگز چنین چیزهایی نمیگوید، دیدگاه و نگرش او به طبیعت به هیچ گونه منافع یا ملاحظات پراگماتیگ وابسته نیست. طرز برخورد و نگرش او به طبیعت بیطمع، بیغرض و بیطرفانه است. میدانیم که برتری و تمایز اساسی درک زیباشناسی (استه تیک) چنین است. اندیشهی کودک همیشه پیوسته و مبتنی بر تداعی معانی است. او با تمثیل ها میاندیشد او با تصویرهایی میاندیشید که اغلب چنان تخیلی و غریب و غیرقابل تصور و بلهوسانه است که متاسفانه بزرگسالان از درک آن عاجزند.
طبیعت پدیدهای مادی و عینی است، میتوانید آن را ببینید، لمس کنید و حتا آن را بچشید. طبیعت، جهان را با واژهها و تصویرهایی چنان ساده به کودک ارایه میکند، که شور و احساسی طبیعی و جسمانی در او بر میانگیزد.
میخائیل پریشوین، عاشق و شیفته بزرگ طبیعت می گفت که احساس ما نسبت به طبیعت شخصی و ذهنی است: «من طبیعت هستم». در کودک این احساس به شدت و قدرت تمام توسعه یافته است. مفهومها و مقولههای مجردی مانند «زیبا»، «والا» و «با شگوه» و غیره برای او دارای معانی اندکی است. در آینده در سالهای تحصیل و مدرسه او این مفهوم را آگاهانه و به طور طبیعی درک خواهد کرد، ضمن اینکه او باید از یک مرحله درک خالص فیگوراتیو و تصویری عبور کند، چون بدون آن بیش تر مفهومها انتزاعی و تجرید شدهاند، و واژهها هرگز چیزی جز تجریدهایی کم خون و بیرنگ نیستند. که در نهایت او را دل مرده و بی ذوق رها خواهند کرد.
منظورم به هیچ وجه این نیست که بخواهم از نبودن اندیشه در روند رشد و پرورش کودکان دفاع کنم. کودکان همیشه کنجکاوند، آنقدر که بزرگسالان خیلی وقتها نسبت به عطش سیری ناپذیر آنها برای شناختن و دانستن غبطه میخورند. مطلوبترین واژه برای کودک «چرا» است. آنها پرسشهای بیپایان خودرا از بامداد تا شامگاه میپرسند و انتظار و تقاضای پاسخ دارند. به خاطر بیاوریم شعر «رودیاردکیپلینگ» را:
من شش خدمتگزار شریف دارم
آنچه را میدانم، آن ها به من آموختهاند.
نامشان چه، چرا، کی
چگونه و کجا و کی است
آن ها را به سرزمینهای دور و به دریاها میفرستم
آن ها را به شرق و غرب میفرستم
و وقتی کارشان تمام شد
به همهی آنها استراحت میدهم
ولی مردم گوناگون، دیدی گوناگون دارند
من شخصی را میشناسم کوچک
که ده میلیون خدمتگزار دارد
که هیچ استراحت و آرامشی ندارند
او آن ها را برای انجام کارهایش به هر طرف می فرستد
و از لحظهای که چشم هایش را باز میکند
یک میلیون چگونه
دو میلیون کجا
و هفت میلیون چرا
در برابر اوست.
«رودیارد کیپلینگ»
هنگامی که به پرسش های کودکان پاسخ می دهیم. باید به خاطر داشته باشیم که ذهن کودک چگونه کار میکند. این نمونهای است از برخورد خردمندانه با یک کودک:
میخائیل پریشوین این داستان را نقل میکند.
«در جنگل دختر کوچکی را دیدم، دختر جنگل بان. از او پرسیدم:
– آیا در این جا قارچ پیدا میشود؟
– بله، مقداری هست.
– قارچ سفید؟
– بله قارچ سفید هم هست، تنها وقتی هوا سرد میشود، آن ها به زیر درختان کاج می روند. بی خود به خودتان زحمت ندهید. آنها را زیر درختان غان پیدا نمیکنید. آنها زیر درختان کاج رفته اند.
– ولی آنها چگونه میتوانند راه بروند؟ آیا تو هیچ وقت دیدهای که قارچ راه برود؟
شیطنت آمیز جواب داد:
– البته آنها شب راه میروند، خوب آن وقت چگونه میشود آن ها را در تاریکی دید؟ هیچ کس تا به حال ندیده است»
آنها جدی صحبت میکنند، متوجه شدید که فرد بزرگ سال به هیچ وجه بچگانه صحبت نمیکند و علاقه و توجهی واقعی و دقیق به داستان دخترک دارد. او با پرسشهایش که با حضور ذهن و چنان ماهرانه تنظیم شده اند که روانشناسی خاص کودک را برنیاشوبد و روح لطیف او را نشکند، سعی میکند عنصری از واقعیت را به دنیای افسانههای پریان دخترک وارد کند. او را دعوت میکند تا لحظهای تردید و مکث کند و بیندیشدکودکان سریع هستند و از ما سپاسگزار میشوند وقتی آن ها را جدی بگیریم و با آن ها رفتاری برابر داشته باشیم.
یک بار من نیز شاهد مکالمهای از این دست در پلاژی در ساحل دریای سیاه بودم. پسر کوچکی مقداری ریگ در سطل اسباب بازی خود جمع کرده بود و آن ها را یکی یکی بیرون میآورد و داستان آن را نقل می کرد.
«این ریگ، گاگارین است. و این مدار گردش او به دور زمین. (آن ریگ سنگی گرد و سیاه، خطی سفید دور آن بود). این یکی هرمان تیتوف است (او سنگ آهکی خاکستری را که خوبی صیقل یافته بود از داخل سطل بیرون آورد که قطبهای آن کمی پهن شده و فرو رفته بود و با خطهای سفید زیادی زیباتر شده بود) و این یکی، واسکا، توله ببر است (او ریگ آجری رنگ را با نوارهای سیاه از درون سطل برداشت) مردی در کنار پسرک دراز کشیده بود و بازی دولفین ها را نگاه میکرد و در حالی که سرعت مهارت آن ها در آب بازی و شیرجه رفتن در بین موجها را تحسین میکرد، گفت: (داستانهای زیادی درباره دولیفنها گفتهاند، می دونی؟ حتی آنها را «آدمهای دریایی» هم نامیدهاند. میگویند: آنها ملوانان کشتی شکسته را نجات میدهند. آنها به زبان مخصوص خودشان صحبت میکنند، و وقتی صدای کمک خواستن یکی از دوستانشان را میشنوند، به نجات او میشتابند. میگویند اگر مردم بتوانند زبان دولفینها را یاد بگیرند و بفهمند میتوانند اسرار زیادی را درباره آنچه در ته دریا هست دریابند، دربارهی جانوران دریایی و تمام آن چیزهایی که هنوز برای ما اسرارآمیز و ناشناخته است و دوست داریم دربارهی آنها بیشتر بدانیم. دولفینها برای گرفتن ماهی به ما کمک میکنند و اجازه میدهند که بچه ها بر پشت آنها سوار شوند.»
پسرک افسون شده گوش می داد. صبح روز بعد او برای دوست بزرگسالش تصویری کشیده بود به نام «دریا» که در آن همه چیز بود: دولفین، پرتوهای درخشان آفتاب، جانوران و هیولاهای دریایی در رویاییترین وخیال انگیزترین شکلها. این تنها نشانهای از قدرشناسی نبود، بلکه پاسخ متقابل پسرک بود.
بزرگسالان تجربههای خودشان را از ارتباط و پیوند با طبیعت به شیوههای گوناگون و متنوع با دیگران در میان میگذراند (از راه یک فرمول علمی، شعر، نقاشی، یا یک اختراع فنی) کودکان هم چیزی بیش از تامل، اندیشه و نگاه کردن ساده به طبیعت انجام میدهند. آن ها نیز راه خودشان را برای تماس نزدیک تر با طبیعت و یافتن فرمولهایی برای بیان احساس، اندیشه و ایماژ هایی که در آنها برانگیخته شده است، پیدا میکنند. شوق کودک از کشف اسرار طبیعت این هدایای شگفت انگیز – کشفی مسرت بخش از دنیای جدید است. او از ظرافت و دقتی که با آن هرچیزی در طبیعت سازمان یافته است، در شگفت است و در پی کشف اسرار آن شروع به فکر کردن و یافتن پاسخ، میکند. این روندی خلاق است که برانگیزندهی اشتیاق به تقلید و دوباره سازی و بازآفرینی طبیعت است. به عنوان یک قاعده، کودکان به سادگی چیزها را تقلید و تکرار نمیکنند. آن ها چیزی را از آن خودشان، میآفرینند.
در هر نوع ساخت و ترکیبی از قطعههای اسباب بازی مانند یک قلعهی سنگی و یا عمارتی مجلل برپا شده از این قطعهها، همیشه میتوان دید که قدرت تصور کودک در کار تکمیل کردن آن چیزی است که در جهان پیرامون خود با بینش و جهت گیری و گرایش شخصی دیده است.
البته برای شکل گرفتن شخصیت، کودک پیش از این که کار و حرفهی دلخواه خود را انتخاب کند، باید مسیری طولانی و بسیار دشوار را بپیماید و درک جامعه و مردم را آغاز کند. ولی میتوان گفت هستههای اولیه استعدادها و گرایشها و کیفیتهای انسانی در این جا، در آستانه و آغاز زندگی بارور میشود، و شاید مهمترین نکته برای ما بزرگترها یادگیری مشاهده و تشخیص درست و به موقع و خالص زیبایی شناسانهی (استه تیک) اوست، و نیز برانگیختن میل و رغبت به عمل و آفرینش و اختراع، و دیدن هرآنچه که او میتواند انجام بدهد. ما باید زمینهی دیدن ارتباط بین برگ پهن زورق مانند نیلوفر آبی و تختهی پل موقتی روی نهر آب را که توسط انسان ساخته و گذاشته شده است، و نیز ارتباط بین نقش ونگارهای طراحی شده توسط هنرمندان طراح پارچه و سبزه زاران و مراتع گسترده بر روی زمین را برای کودک فراهم کنیم.
هنر میتواند در این زمینه کمک موثری باشد. ما اغلب و به راحتی فرزندانمان را به سینما و تاتر میبریم و یا برای آنها کتاب میخوانیم، ولی به ندرت بچهها را در نمایشگاههای نقاشی و دیگر هنرها میبینیم. به ظاهر پدر و مادرها میترسند فرزندانشان قدر آن آثار هنری را ندانند و لذت نبرند. آنها نباید بترسند آیا نقاشی کردن و کشیدن تصویرهای مختلف، حرفه و مهارت اصلی بچهها از اوان کودکی نیست؟ آیا حس و شناخت رنگ از عمومیترین و فراگیرترین تجربههای زیبا شناسی که کودکان قادر به درک و دانستن آن هستند، نیست؟ بحث دربارهی نقاشی در همان محل و یا صحبت کردن دربارهی آن، بعد، در خانه، میتواند خیلی خوب و مفیدتر از یک دوجین موعظه و سخنرانی دربارهی زیبایی طبیعت و یا آثار هنری باشد.
بعد از دیدن نمایشگاه نقاشی کودکان، تحت عنوان «میهن من، خانه ی من» در دفتر یاد بود نمایشگاه یاد داشتهای بسیاری از این دست نوشته شده بود:
«بچهها، دنیای شما زیباست. من آن را دیدم. مثل این بود که در بهشت هستم، لطفاً مرا همراه خود ببرید.»
«خدا را شکر که کودکان هنرمند وجود دارند والا هیچ هنرمند برزگسالی وجود نداشت.»
«یک نمونه بسیار خوب برای بزرگ ترها تا سر مشق بگیرند و پیروی کنند. در این جا هر کس خود را به راحتی و آزادانه بیان میکند. بچه ها از چیزی تقلید نمیکنند. آنها همان طوری که احساس میکنند، بدون هیچ گونه تلقین و یاری دیگران نقاشی میکنند.»
«اینجا هیچ کار کلیشهای وجود ندارد. هیچ رغبتی برای مات و مبهوت کردن و تحت تاثیر قرار دادن بیننده نیست در این جا هیچ نشانی از رنگهای سرد و یکنواخت و کسل کنندهی خاکستری و تیره نیست. هیچ چیز چاره اندیشی و تدبیر شده و تصنعی وجود ندارد. آن ها لم خاصی برای دیدن و فهمیدن فرمهای طبیعت و اشیا دارند.»
تعداد بسیار زیادی از همین نوع نوشتهها را میشد دید.
در این نمایشگاه نقاشی پسر بچهی 11 سالهای بود که «شیر و رام کننده» نام داشت. رام کننده شلاق به دست در مقابل قفس ایستاده بود و در پشت میلههای آهنی قفس، شیری هوشیار، درنده با یال و کوپالی به رنگ زرد زنجبیلی بسیار روشن که به نظر میرسید میگوید: «به این مردک نگاه کنید. فکر میکند مرا رام و مطیع کرده است. ولی همه میدانند این قفس است که مرا این جا نگاه داشته است. او- این قفس بان- احمقی بیش نیست.
نقاشی دیگری از دخترک 7 سالهای به نام «گلهی گاو» دیده میشد. میدان وسیعی را میدیدی با غیر عادیترین رنگها و «اکسپرسیون چهره» عبارت «اکسپرسیون چهره» را به این دلیل به کار میبرم که نمیخواهم در این جا از واژهی «شخصیت» برای تک تک گاوها استفاده کنم. یکی از آنها خیره خیره نگاه میکرد. دیگری یک بینی کک مکی و برق شیطنت آمیزی در چشم داشت. همراه با شاخص که به طرزی دل فریب پیچ خورده بود. دیگری گویا آسیب دیدهای را تیمار و پرستاری میکرد. گاو دیگری را میدیدی که بسیار تنبل تر از آن بود که به چیزی توجه کند. غوغایی درست و حسابی از رنگها، ارغوانی روشن، قرمز، صورتی و نارنجی به نظر میرسد که کودکان با جوهر و شیرهی خود طبیعت رنگ آمیزی و نقاشی میکنند. هیچ اثری از ناتورالیسم در تصویرهایشان وجود ندارد، زیرا با چنان ایمان فراگیری زنده، صمیمي و شاداباند که هیچ کس نمیتواند نسبت به آن بیتوجه بماند. چیزی که ما را شیفته و مجذوب میکند. بیغرضی، صداقت و صمیمیت آنهاست. آن «آن»ی است که بدون آن هیچ نوع عاطفه و مهربانی حقیقی و هیچ هنر واقعی وجود نخواهد داشت. تواناییهای ذهنی، ذوق هنری و استعدادهای فردی، بدون این فضیلت، خصلت فراگیرندگی و گسترش یابندگی خود را از دست می دهد.
این نشانه وجود اشکال و یا غیر عادی بودن نیست که آشنایی کودک با دنیای اطراف و رشد و پرورش او با افسانههای پریان شروع میشود. جایی که اشیا و جانوران دارای رفتار انسانی شدهاند و اغلب برعکس تمام مفهومهای علمی رفتار میکنند. این همان قدر طبیعی است که یوناینان باستان در افسانههای خود وصف حال کردهاند. هنری كه هنوز هم مردم عصر اتم و انفورماتیک را متحیر و مبهوت میکند. یک نفر بزرگسال نمیتواند دوباره به دوران کودکی برگردد. این حالت برای او دیگر مناسب و امکان پذیر نیست. «ولی آیا او از سادگی، بیتزویری و بیریایی یک کودک لذت نمیبرد؟ آیا او خود تلاش نمیکند تا جوهر اصلی خویش را در مرحلهای بالاتر باز تولید و بازآفرینی کند؟»
با بیان افسانههای پریان بزرگسالان توان ارایهی آزادانهی وصف حال خود را از دست میدهند و دستخوش فایده گرایی و نفع طلبی میشوند که موجب تخریب و تخریف عاطفه است. آنها با رشک و غبطه خوردن نسبت به کودکان، سعی میکنند نه تنها روند خود به خودی و آزاد و فارغ البال خود را پس بگیرند، بلکه مهم تر از آن، میکوشند خود را به دست عاطفه و احساس سرکش و رام نشده بسپارند.
کودک اولین درسهای اخلاقی را در پیوند و هماهنگی با طبیعت فرا میگیرد او هنوز مفهوم «خوبی» و «بدی» را نمیداند، ولی طبیعت را انسانی کرده است و به آن کیفیت و خصلت خالص انسانی بخشیده است. اشیا و چیزهای خوب و بدی در طبیعت وجود دارد که کودک بعضی را دوست دارد و بعضی را نه. البته هیچ ارتباط مستقیمی بین احترام و توجه به طبیعت و احترام و توجه به مردم نیست. ولی میان این دو ارتباط غیر مستقیم وجود دارد. طبیعت مانند جامعه و مردم میتواند مورد احترام و توجه قرار گیرد و یا نگیرد. احترام به طبیعت به معنای توانایی درک و احساس طبیعیت، نیالودن و نیاشفتن آن، حفظ سامان و نظم و پاکی آن، دیدن و نیوشیدن دنیای شگفت انگیز اشباح و اصوات جادویی موجود در کوه و دشت و جنگل است.
انسان تولیدگر این احترام و توجه را طی سدهها حفظ کرده است. پرفسور فرزمان در کتاب معتبر «جمع آوری سنگها» از باریک بینی و دقت زیاد و شگفت انگیز معدن کاری صحبت میکند که طی سالیان طولانی کار، چشمهایش با آن چنان ترکیبها، رنگها، شکلها، نقش و نگارها و درخششهایی ظریف عادت کرده بود که نمیتوان آنها را نقاشی یا تشریح نمود یا با واژهها بیان کرد. ولی آنها برای معدن کار با تجربه، قانونهای تخلف پذیر طبیعت بودند. این احترام به قانونهای تخلف پذیر طبیعت است که ما باید در کودکان خود پرورش دهیم و بگذاریم تا شخص با تاثیر زیبا شناسانهی (استه تیک) دوران کودکی روزگار بگذراند. شور و وجدی که با طلوع و غروب آفتاب در او برانگیخته میشود، آسایش و آرامش روحی که در یک شب مهتابی فراهم میآید و لذت شعفی که از گوش دادن به چهچههی پرندگان به او دست میدهد، کمکی خواهد بود به او در زندگی و کار.
میخائیل پریشوین مینویسد: «به یاد میآورم وقتی جوان بودم یک بار در جنگل، درخت غان بسیار بلند سفید و زیبایی دیدم که با هالهای طلایی رنگ احاطه شده بود. چنان بلند که مجبور شدن سرم را بالا ببرم تا بتوانم هاله طلایی رنگ آن را در زمینهی آسمان آبی رنگ ببینم. این منظره آن چنان جذاب بود که متوجه افتادن کلاهم نشدم و بدون آن به خانه برگشتم. به تازگی نیز روزی مانند آن روز در جنگل پرسه میزدم و لذت می بردم، به درخت غان دیگری برخوردم که همان قدر زیبا بود. بازهم کلاهم افتاد و من به راستی احساس جوانی کردم. امام تفاوت خیلی ظریفی وجود داشت. این بار هم کلاهم افتاد، اما در کهن سالی آن را در جنگل رها نکردم.»
منبع: ماهنامه چیستا شماره: 190
ک. کایانوا
برگردان: محمد علی رجایی